پرواي خط آن عارض گلفام ندارد
از سادگي اين صبح غم شام ندارد
پاس دل خود دار که آن زلف گرهگير
يک دانه بغير از گره دام ندارد
با دوري دلها چه کند قرب مکاني
شکر خبر از تلخي بادام ندارد
شمشير کشيدي وبه خونم ننشاندي
افسوس که آغاز تو انجام ندارد
غافل مشو اي نخل اميد از ثمرخويش
حرفي است که عاشق طمع خام ندارد
از شرم در بسته روزي نگشايد
اين قفل کليدي بجز ابرام ندارد
از نقش برون آي که آن کعبه مقصود
جز ساده دل جامه احرام ندارد
از پايه خود هر که نهد پاي فراتر
مستي است که پرواي لب بام ندارد
ما در هوس نام چه خونها که نخورديم
آسوده عقيقي که سر نام ندارد
در خانه دلگير فلک چند توان بود
فرياد که خانه ره بام ندارد
از تلخي مي شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخي دشنام ندارد