زهرازقدح صافدلان رنگ ندارد
آيينه گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاريک گهر رنگ ندارد
قد تو نهالي است که همدوش نديده است
تمکين تو کوهي است که همسنگ ندارد
نخلي که ندارد ثمري دوري ازو به
بگريز ز طفلي که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگي است
نيلوفر چرخ اين همه نيرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هيچ مينديش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه وديري است
سر تا سر صحراي جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشيد گرفته است
يک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد