از تلخي مي ساغر ما باک ندارد
اين حوصله را هيچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تيغ که اين خانه تاريک
راهي به جز از روزن فتراک ندارد
تلخي بنه از سر که ندارد خطر از تيغ
آن قبه خشخاش که ترياک ندارد
در قلزم هستي نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشايد مي گلرنگ
از گريه گشايش گره تاک ندارد
دايم ز دل خويش بود رزق حريصان
قارون به کف از گنج بجز خاک ندارد
هم محمل ليلي نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سينه صد چاک ندارد
در کام نهنگ ودهن شير گريزد
صائب سر اين مردم بيباک ندارد