صبح ازل اين طرف بنا گوش ندارد
شام ابد اين زلف سيه پوش ندارد
در پله بينايي آشوب شناسان
دريا خطر سينه پر جوش ندارد
از خامشي من جگرخصم دو نيم است
شمشير شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدي از سر بي مغز
کاين خوان تهي حاجت سر پوش ندارد
اي شمع ز پيراهن فانوس برون آي
پروانه ما جرات آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگويد
مي پخته چو گرديد سر جوش ندارد