دل راه در آن زلف گرهگير ندارد
ديوانه ما طالع زنجير ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاريه اين تير ندارد
در ديده آن کس که به معني نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصوير ندارد
پيري نه شکستي است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمير ندارد
از هرزه درايي اثر از بانگ جرس خاست
بسيار چو شد زمزمه تأثير ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فرياد نيستان مرا شير ندارد
در سينه هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نيامي است که شمشير ندارد