هر شيشه دلي حوصله شور ندارد
عريان جگر خانه زنبورندارد
در پله معراج رسد گوي ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوي دانش بر نادان
زشتي است که شرم از نظر کورندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
اين غمکده يک خاطر مسرور ندارد
از ديده بيناست غرض ديدن خوبان
پوشيده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه دل سير نگردد
در حرص کمي خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده جاويد
فيروزه من کان نشابورندارد