جوياي تو با کعبه گل کار ندارد
آيينه ما روي به ديوار ندارد
در حلقه اين زهر فروشان نتوان يافت
يک سبحه که شيرازه زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآيي
دل بردن ما اين همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگي ماست که پرگار ندارد
يک داغ جگر سوز درين لاله ستان نيست
اين ميکده يک ساغر سرشار ندارد
از ديدن رويت دل آيينه فرو ريخت
هر شيشه دلي طاقت ديدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگير تو دامي است
اين سلسله يک حلقه بيکار ندارد
از گرد کسادي گهرم مهره گل شد
رحم است به جنسي که خريدار ندارد
ما گوشه نشينان چمن آراي خياليم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازي شبنم گله مند است
مسکين خبر از رخنه ديوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سايه بيدست
سرتاسر اين باديه يک خار ندارد
پيش ره آتش ننهد چوب خس وخار
صائب حذر از کثرت اغيار ندارد