تر دامنيم آه غم آلود ندارد
اين چوب تر ازبي ثمري دود ندارد
دل بر سر آتش زهوا وهوس ماست
اين مجمره جز خامي ما عود ندارد
از گريه ما نرم نگرديد دل صبح
در شوره زمين آب گهر سود ندارد
غير ازدل روشن که دليلي است خدايي
يک قبله نما کعبه مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان يافت ملاحت
اين لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق دل خام شنيده است حديثي
آهن خبر از پنجه داود ندارد
چون حلقه کعبه است سزاوار پرستش
چشمي که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخني را که سخن سنج نباشد
مانند از ايازي است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغي که خدايي است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
باجلوه خورشيد چه حاجت به چراغ است
ديوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه پيکان گذرانده است به سختي
صائب خبري از دل خوشنود ندارد