شماره ٣٤٣: آزاده ما برگ سفر هيچ ندارد

آزاده ما برگ سفر هيچ ندارد
جز دامن خالي به کمر هيچ ندارد
از سنگ بود بي ثمري دست حمايت
آسوده درختي که ثمر هيچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاين بحر بجز موج خطر هيچ ندارد
از چشمه خورشيد مجو آب مروت
کاين جام بجز خون جگر هيچ ندارد
بيهوده مسوزان نفس خويش چو غواص
کاين نه صدف پوچ گهر هيچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
اين سوخته پرواي شرر هيچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که اين تيغ
غير از سر تسليم سپر هيچ ندارد
از بند مکش گردن تسليم که هر ني
کز بند بود ساده شکر هيچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سيهان ناله اثر هيچ ندارد
آسوده درين غمکده از شورش ايام
مستي است که از خويش خبر هيچ ندارد
در عالم حيرت نبود تفرقه را راه
محو تو زکونين خبر هيچ ندارد
اين با که توان گفت که غير از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هيچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظريها
بر عاقبت خويش نظر هيچ ندارد
پرهيز کن ازقرب نکويان که زخورشيد
غير از نفس سرد سحر هيچ ندارد
پروانه بجز سوختن بال وپر خويش
از شمع تمناي دگر هيچ ندارد
يک چشم زدن غافل ازان جان جهان نيست
هر چند دل از خويش خبر هيچ ندارد
خواري به عزيزان بود از مرگ گرانتر
انديشه سر شمع سحر هيچ ندارد
هر چند ز پيوند شود نخل برومند
پيوند درين عهد ثمر هيچ ندارد
صائب ز نظر بازي اين لاله عذاران
حاصل بجز از خون جگر هيچ ندارد