انديشه ز کلفت دل بيتاب ندارد
پرواي غبار آينه آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر ناياب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد
در فقر وفنا کوش که جمعيت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ريزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ويرانه ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اينه آب ندارد
بر آينه ساده دلان نقش گران است
ديوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه اميد برآييم ز غفلت
بيداري ما آگهي خواب ندارد