از گردش افلاک کجا دل گله دارد
اين خانه ويران چه غم زلزله دارد
هر چند شکستن پر و بالي است گهر را
يوسف ز دل آزاري اخوان گله دارد
از شکوه همين موج سراپاي زبان نيست
دريا ز صدف هم دل پر آبله دارد
ابليس کند راهزني پيشروان را
اين گرگ نظر از رمه بر سر گله دارد
چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
در بزم جهان هرکه زبان گله دارد
مشتاب در ين ره که نفس سوختگانند
هر لاله دلسوخته کاين مرحله دارد
از زلف حذر کن که دلش چاک چو شانه است
هر کس که فزون ربط به اين سلسله دارد
آن را که بود شوق به تن بار نگردد
ريگي که روان نيست غم راحله دارد
در سلسله اشک بود گوهر مقصود
گر هست ز يوسف خبر اين قافله دارد
صائب به زر قلب دهد يوسف خود را
پاکيزه کلامي که نظر بر صله دارد