در سينه نهان گريه مستانه نگردد
سيلاب گره در دل ويرانه نگردد
جوياي دل صاف بود چهره روشن
آيينه محال است پريخانه نگردد
نزديکي شمع است جهانسوز وگرنه
فانوس حجاب پر پروانه نگردد
کافر ز قبول نظر خلق شود دل
اين کعبه محال است صنمخانه نگردد
از سرکشي نفس شود زير و زبر جسم
در خانه نگهبان سگ ديوانه نگردد
هنگامه مستان نشود گرم ز هشيار
از شيشه خالي سر پيمانه نگردد
شايسته زنجير بود حق نشناسي
کز سلسله زلف تو ديوانه نگردد
خال لب او چون خط شبرنگ برآورد
در کان نمک سبز اگر دانه نگردد
زلفي که بود درشکن او دل صد چاک
محتاج به مشاطگي شانه نگردد
روزي به در خانه او بي طلب آيد
درويش اگر بر در هر خانه نگردد
صائب نبود هيچ کم از دولت بيدار
خوابي که گرانسنگ به افسانه نگردد