صبح شکوفه از افق شاخ سر کشيد
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشيد
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشيد
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چيد گل ز باغ که سر زير پر کشيد
گيرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نيشتر کشيد
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اينجا کسي که بار ستم بيشتر کشيد
در وصل ازو توقع مکتوب مي کنم
بيطاقتي مرا به ديار دگر کشيد
ميدان تيغ بازي برق است روزگار
بيچاره دانه اي که سر از خاک برکشيد
از گوشمال حادثه محنت نمي کشد
در طفلي آن پسر که جفاي پدر کشيد
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن ميفروش خام که مي را به زر کشيد
اميد صائب از همه کس چون بريده شد
شمشير آه را ز نيام جگر کشيد