شماره ٣١٨: پيرانه سر هماي سعادت به من رسيد

پيرانه سر هماي سعادت به من رسيد
وقت زوال سايه دولت به من رسيد
فردي نمانده بود ز مجموعه حواس
در فرصتي که نوبت عشرت به من رسيد
پيمانه ام ز رعشه پيري به خاک ريخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسيد
بي آسيا ز دانه چه لذت برد کسي
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسيد
شد مهربان سپهر به من آخر حيات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسيد
صافي که بود قسمت ياران رفته شد
درد شرابخانه قسمت به من رسيد
شد سينه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره اي ز ابر مروت به من رسيد
زان خنده اي که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قيامت به من رسيد
صياد بي کمين به شکاري نمي رسد
اين فيضها ز گوشه عزلت به من رسيد
چون چشم يار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه اي ز عالم وحشت به من رسيد
مجنون غبار دامن صحراي غيب بود
روزي که درد وداغ محبت به من رسيد
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطيان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسيد
هر نشأه اي که در جگرخم ذخيره داشت
يک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسيد
اين خوشه هاي گوهر سيراب همچو تاک
صائب ز فيض اشک ندامت به من رسيد