بي خواست حرف تلخي ازان نوش لب رسيد
آخر ز غيب روزي ما بي طلب رسيد
از خاکبوس دولت پابوس يافتم
هر کس به هر کجا که رسيد ار ادب رسيد
بر خضر زندگاني جاويد تلخ ساخت
عمر دوباره اي که به من زان دولب رسيد
در سينه حکمتي که فلاطون ذخيره داشت
قالب تهي چو کرد به بنت العنب رسيد
از اشک وآه کرد دل خويش را تهي
چون شمع دست هر که به دامان شب رسيد
دست از سبب مدار که با همت محيط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسيد
پرهيز کن که خوني غمهاست صحبتش
چون باده نارسي که به جوش طرب رسيد
از دست وپاي بوسه فريب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسيد
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسيد