شماره ٣١٤: از ناله عندليب به برگ ونوارسيد

از ناله عندليب به برگ ونوارسيد
رهرو به کاروان ز صداي درا رسيد
تيغ شهادت است دم روح بخش ما
هر کس به ما رسيد به آب بقا رسيد
بر کاغذ از سراسر اخگر نرفته است
از استخوانم آنچه به کام همارسيد
باور که مي کند که به معراج اهل فکر
پاي به خواب رفته ما در حنا رسيد
جزو ضعيف عالم خاکي است جسم ما
دردي به ما رسيد به هر کس بلا رسيد
ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق
از بس که زخم تيغ حوادث به مارسيد
چون مي اگر چه تلخ جبين اوفتاده ايم
خوشوقت شد کسي که به سروقت ما رسيد
از دفتر سعادت ما فرد باطلي است
منشور دولتي که به بال هما رسيد
حاشا که کس ز دشمني ما زيان کند
شد سبز خار تا به کف پاي ما رسيد
نسبت کمند جاذبه را مي کشند به خويش
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسيد
درد طلب ز خضر مرا بي نياز کرد
آسوده رهروي که به اين رهنما رسيد
بر آسمان رساند مرا بورياي فقر
اين طفل ني سوار ببين تا کجا رسيد
از دوستان فرامشي اي سنگدل بس است
کار گره ز زلف به بند قبارسيد
صائب نداشتيم سروبرگ اين غزل
اين فيض از کلام ظهوري به ما رسيد