آن را که عشق بخت جواني نمي دهد
از حادثات خط اماني نمي دهد
خاکسترش چو فاخته گويا نمي شود
هر کس که دل به سرو جواني نمي دهد
خال تو در گرفتن دلهاي بيقرار
فرصت به هيچ مور مياني نمي دهد
در هيچ بوسه نيست که آن لعل روح بخش
جاني نمي ستاند و جاني نمي دهد
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نيست
ما را چه شد که شرم زباني نمي دهد
خواهد روان تشنه ما کار خويش کرد
از آب اگر چه خضر نشاني نمي دهد
با خون دل بساز که چرخ سياه دل
بي خون به لاله سوخته ناني نمي دهد
چو طفل نوسوار سپهر سبک رکاب
هرگز مرا به دست عناني نمي دهد
تا همچو ماه نو نکني قد خود دوتا
هرگز ترا فلک لب ناني نمي دهد
تا قد همچو تير ترا نشکند سپهر
از قامت خميده کماني نمي دهد
صائب تهي است جيب و کنارش ز برگ عيش
هر کس که دل به غنچه دهاني نمي دهد