خالش خبر ز سر دهانم نمي دهد
زان راز سر به مهر نشانم نمي دهد
شد بسته راه خير به نوعي که آن دهن
يک بوسه آشکار ونهانم نمي دهد
هرچند شد ز حلقه خط پاي در رکاب
زلفش همان به دست عنانم نمي دهد
چون خال سوخت تخم اميد من وهنوز
لعل لبش به آب نشانم نمي دهد
با آن که عمر هاست پريشان اوست دل
شيرازه اي ز موي ميانم نمي دهد
فرياد کز سياه دلي خط عنبرين
راه سخن به کنج دهانم نمي دهد
دست از ميان زلف تو کوته نمي کنم
تا از دل رميده نشانم نمي دهد
در زير لب مراست سخنهاي آتشين
چون شمع اشک وآه امانم نمي دهد
ديگر چه واقع است که آن چشم خوابناک
در پرده رطلهاي گرانم نمي دهد
هرچند چون قلم دلم از درد شد دو نيم
حرف شکايتي به زبانم نمي دهد
کي مي کنم نظر به خرامش که همچو موج
بيطاقتي به آب روانم نمي دهد
صائب منم که کوه غم و درد روزگار
استادگي به طبع روانم نمي دهد