از خط گرفته آن مه تابان نمي شود
اين مور بار دست سليمان نمي شود
بر روي خويش تيغ چرا مي کشي عبث
اين دل سيه به تيغ مسلمان نمي شود
از ماهتاب خواب سبک مي شود گران
موي سفيد مانع عصيان نمي شود
سامان پذير چون شود از تاج زرنگار
از داغ هر سري که به سامان نمي شود
آن را که دستگاه سخاوت بود وسيع
دلتنگ از فضولي مهمان نمي شود
اين تنگيي که در دل من خانه کرده است
قانع ز من به چاک گريبان نمي شود
پرواي حرف پوچ ندارند بيخودان
دست ز کار رفته مگس ران نمي شود
طوطي ز معني سخن خويش غافل است
هر کس سخنورست سخندان نمي شود
هر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگي است
منت پذير چشمه حيوان نمي شود
با چار موجه مشت خسي چون طرف شود
صائب حريف شورش دوران نمي شود