دل ساده در قلمرو صورت نمي شود
تا نقش هست آينه خلوت نمي شود
يوسف شد از گواه لباسي عزيزتر
تهمت حريف دامن عصمت نمي شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
دردل نهفته داغ محبت نمي شود
افسردگي ز هرکه به داغ جنون نرفت
سرگرم از آفتاب قيامت نمي شود
با چشم روشن آينه زنگ بسته اي است
تا آدمي ز اهل بصيرت نمي شود
از ريگ تشنگي نبرد سيل نوبهار
چشم حريص سيل زنعمت نمي شود
آه ندامتي است که خون مي چکدازو
از عمر آنچه صرف عبادت نمي شود
گوهر فشاند گرد يتيمي ز روي خويش
دل خالي از غبار کدورت نمي شود
هر کس که چون گهر ز صدف گوشه اي گرفت
خاشاک چارموجه کسرت نمي شود
صائب نمي رود به فسون کجروي ز مار
هموار بد گهر به نصيحت نمي شود