شماره ٢٨٩: بي روي دل گره ز زبان وا نمي شود

بي روي دل گره ز زبان وا نمي شود
طوطي ز پشت آينه گويانمي شود
چندان که گرد محمل ليلي است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمي شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حريف ذوق تماشا نمي شود
ديوانگي است چاره دل چون گرفته شد
اين قفل از کليد دگر وا نمي شود
زنجير کرد جذبه خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گيرا نمي شود
دل صاف ساز، معني باريک را ببين
ماه نو از غبار هويدانمي شود
غافل مشو ز گوشه ابروي التفات
سي شب هلال عيد هويدا نمي شود
داري اگر طمع که شوي پادشاه وقت
اين بي گدايي در دلها نمي شود
از زهدان خشک، رسايي طمع مدار
سيل ضعيف واصل دريا نمي شود
چون گوشه اي نگيرد از ابناي روزگار
صائب حريف مردم دنيا نمي شود