رخسار او ز مي چو عرقناک مي شود
هر سينه اي که هست ز دل پاک مي شود
افزود آب ورنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به اين خاک مي شود
زان سان که موم مي شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعله ادراک مي شود
از زهد خشک سرکشي نفس شد زياد
آتش بلند از خس وخاشاک مي شود
آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد
خوني که مشک ناب شود پاک مي شود
بر هر که تيغ مي کشد آن آفتاب روي
صائب چو صبح سينه من چاک مي شود