جان از وداع سبکتاز مي شود
لوح مزار، شهپر پرواز مي شود
در کام کش زبان که زبان نفس دراز
چون شمع روزي دهن گاز مي شود
از صحبت خسيس حذر کن که چشم را
يک برگ کاه مانع پرواز مي شود
نتوان به زخم تيغ لبش را ز هم گشود
هر دل که مخزن گهر راز مي شود
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش
با عندليب هر که هم آواز مي شود
باشد عيار همت افتادگان بلند
شبنم به آفتاب نظرباز مي شود
رعناترست سرو ز اشجار ميوه دار
آزاد هر که گشت سرفراز مي شود
افغان که در گرفتن دامان سعي من
خار شکسته چنگل شهباز مي شود
صائب ز آه سرد دل تنگ وا شود
گر غنچه از نسيم سحر باز مي شود