شماره ٢٧٤: از ترکتاز غم دل من شاد مي شود

از ترکتاز غم دل من شاد مي شود
معمور اين خرابه ز بيداد مي شود
از سختي دل است يکي لطف و قهر يار
يکدست خط ز خامه فولاد مي شود
در شيشه است جلوه ديگر شراب را
از خط سبز، حسن پريزاد مي شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حريم وصل
ز آتش سپند دور به فرياد مي شود
ناقص شود به سعي هنرور ز کاملان
سنگ آدمي ز تيشه فرهاد مي شود
در خواجگي نمي شود آزاد هيچ کس
هر کس که بندگي کند آزاد مي شود
بي ياد حق مباش درين دامگه که صيد
غافل چو گشت قسمت صياد مي شود
ز اقبال بي زوال، سليمان روزگار
سال دگر خليفه، بغداد مي شود
صائب کسي که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانرواي عالم ايجاد مي شود