دل چون کمال يافت سخن مختصر شود
لب وا نمي کند چو صدف پر گهر شود
آيينه شکوه بيهده از زنگ مي کند
اينش سزاست هر که پريشان نظر شود
اين بيغمي که در دل سنگين توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخي نمي کشد چو صدف در ميان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوي گل به جذبه کند رهبري مرا
دام وقفس به بلبل من بال وپر شود
در دل سياه نيست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سياه حامل باران رحمت است
از خط اميدواري من بيشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهيز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاري به جوي تيغ چو شد بد گهر شود
نادان به سيم وزر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفت عين الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بيد و عود را
اخلاق خوب وزشت عيان از سفر شود
زينسان که در زمانه ما خوار شد سخن
طوطي کجا ز خوش سخني معتبر شود
شويد ز روي عنبر اگر بحر تيرگي
صائب اميد هست شب ما سحر شود