آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطي چو مغز پسته در شکر شود
مي خوردن مدام مرا بي دماغ کرد
عادت به هر دوا که کني بي اثر شود
چون دستگاه عيش به مقدار غفلت است
بيچاره آن کسي که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه مي کند
چون خار سر ز راه زند پي سپرشود
عزلت گزين که آب به اين سهل قيمتي
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکني امروز در جگر
فردا که اين قفس شکند بال وپر شود
آيينه خانه اي است خموشي که هر چه هست
بي گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوي تو جاي دگر شود