دل از هجوم نشتر آزار وا شود
چون غنچه اي که در بغل خار وا شود
هر ديده نيست محرم آن چاک پيرهن
تا بر رخ که اين در گلزار وا شود
همتاب شد چو رشته، يکي زود مي شود
مشکل که از ميان تو زنار وا شود
باشد همان به حسرت آن چشم نيمخواب
چشمم اگر به دولت بيدار وا شود
حوران برآورند سر از روزن بهشت
هر جا دهان يار به گفتار وا شود
در هر دلي که خرده رازي نهفته هست
چون غنچه بيشتر به شب تار وا شود
جاني که داشت شکوه ز تنگي لامکان
در تنگناي چرخ چه مقدار وا شود
نادان شود ز تيرگي جهل هرزه نال
قفل دهان سگ به شب تار وا شود
دلهاي سخت را بود آتش نسيم صبح
پيکان يار در دل افگار وا شود
جوش بهار، بلبل خونين دل مرا
فرصت نداد غنچه منقار وا شود
در موسمي که غنچه پيکان شکفته شد
صائب مرا نشد گره از کار وا شود