شماره ٢٥٧: در گلشني که بند قباي تو وا شود

در گلشني که بند قباي تو وا شود
چندين هزار پيرهن گل قبا شود
ريزند اگر به ديده من بيغمان نمک
در چشم قدرداني من توتيا شود
بخت سيه نبرد رواني ز طبع من
از سنگ سرمه آب کجا بي صدا شود
مي بايدش به تيغ سر خود به طرح داد
هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود
طغيان نفس بيش شود در توانگري
اين مار چون به گنج رسد اژدها شود
احسان چرخ سفله نباشد به جاي خويش
نعمت نصيب مردم بي اشتها شود
گردد به چار موجه کثرت کجا حريف
آيينه اي کز آب گهر بي صفا شود
ديوانگي به سنگ ملامت شود تمام
خوش وقت دانه اي که به اين آسيا شود
صائب گزيده مي شود از ميوه بهشت
دستي که با ترنج ذقن آشنا شود