حکم خرد به مردم مجنون نمي رود
ديوانه است هر که به هامون نمي رود
هر چند پير گشت و فراموشکار شد
بيداد ما ز خاطر گردون نمي رود
استادگي ز تيزي شمشير عشق اوست
از زخم ما به ظاهر اگر خون نمي رود
بيطاقتي مکن که بلاي سياه خط
از صد هزار تبت وارون نمي رود
هر جا که هست نقطه دل، غم محيط اوست
مرکز زحکم داير بيرون نمي رود
عنقا ز کوه قاف نخيزد به هايهو
از سنگ کودکان غم مجنون نمي رود
مژگان مرا ز مد نظر برد سيل اشک
از پيش چشمم آن قد موزون نمي رود
از خودبرون شدن نتوانند غافلان
پاي به خواب رفته به هامون نمي رود
در وقت خواب بيش شود پيچ و تاب مار
سوداي گنج از سر قارون نمي رود
صائب بساز با غم آن زلف پر شکن
کاين درد پا شکسته به افسون نمي رود