زاهد به کعبه با سر و دستار مي رود
اين مست بين که روي به ديوار مي رود
زان شاخ گل شکيب من زار مي رود
زين دست وتازيانه دل از کار مي رود
آسوده اند مرده دلان از سؤال حشر
اين اعتراض با دل بيدار مي رود
منصور سر گذاشت درين راه، برنگشت
زاهد درين غم است که دستار مي رود
در کاهش وجود به جان سعي مي کند
چون خامه هر که از پي گفتار مي رود
کاري به ذوق بوسه ربايي نمي رسد
دلهاي شب نسيم به گلزار مي رود
کار خوشي است شغل محبت ولي چه سود
کز حسن کار دست ودل از کار مي رود
ترسانده است چشم ترا و هم بيجگر
ورنه برهنه گل به سر خار مي رود
روشنگر وجود بود آرميدگي
آيينه است آب چو هموار مي رود
اين آن غزل که مولوي روم گفته است
اين نفس ناطقه پي گفتار مي رود