شماره ٢٤٣: بيرون ز خود کسي که پي مدعا رود

بيرون ز خود کسي که پي مدعا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
از محفلي که آينه رو بر قفا رود
چشم و دل نديده عشق کجا رود
عاشق ز موميايي تدبير فارغ است
در سوختن شکستگي از بوريا رود
هر کس کند نماز براي قبول خلق
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
حيرت بهم نمي خورد از نقش خوب وزشت
آيينه رو گشاده بود هر کجا رود
شبنم به آفتاب رسانيد خويش را
دلهاي آب گشته ما تا کجا رود
عام است فيض صحبت دلهاي پاکباز
ز آيينه خانه هر که رود با صفا رود
دارد کسي که سر به ته بال خويشتن
هر کجا رود به سايه بال هما رود
سختي پذير باش که گرددسفيدروي
هر دانه اي که در دهن آسيا رود
مي نيست جوهري که نريزند زر بر او
قارون اگر به ميکده آيد گدا رود
دل چون ز جاي رفت نيايد به جاي خويش
اين عضو رفته نيست که ديگر به جارود
در واديي که رو به قفا قطع ره کنند
بينا کسي بود که در او با عصارود
صائب سخنوري که خيالش غريب شد
زير فلک غريب بود هر کجا رود