غير از دل دو نيم که خندان چوپسته بود
بر هر دري که روي نهاديم بسته بود
قسمت نگر که طوطي بي طالع مرا
روي سخن به آينه زنگ بسته بود
قحط سخن نداشت مرا از سخن خموش
اين رشته از گراني گوهر گسسته بود
بخت سياه پرده چشم حسود شد
اين جغد در خرابه ماپي خجسته بود
دلها از آن مسخر من شد که همچو زلف
پرواز من هميشه به بال شکسته بود
ديوار شد ميان من وآتش جحيم
گرد خجالتي که به رويم نشسته بود
روزي که بود دل ز کمر بستگان تو
از کهکشان سپهر ميان رانبسته بود
صائب نباخت لنگر صبر از جفاي چرخ
چون کوه زير تيغ به تمکين نشسته بود