از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخني کز زبان بود
بي برگي آرميدگي دل دهد ثمر
خواب بهار باغ به فصل خزان بود
از دور باش عقل چه پرواست عشق را
سيل بهار را چه غم ديده بان بود
معشوق بي حجاب مهياي آفت است
گل چون شکفت بار دل باغبان بود
کردار رابه هر سر مويي است ده زبان
گفتار را چو تيغ همين يک زبان بود
بر دوش کوه بسته سبکبار مي رويم
در واديي که آبله بر پاگران بود
در عالمي که همت ما سير مي کند
گردون گل پياده آن بوستان بود
صائب چه شکوه مي کني از خاکمال چرخ
غير از غبار دل چه درين خاکدان بود