اشکي که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره صبح اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختيم
چون آفتاب چند کسي دربدر بود
گوهرنماي جوهر ذاتي خويش باش
خاکش به سر که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبال سر کشي است
خون گل پياده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبه عاشق نمي رسد
بند قباي گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشيند به آب تيغ
خون کسي که تشنه لب نيشتر بود
تا چند جنس يوسفي طالع مرا
خاک غم از غبار کسادي به سر بود
صائب ز اشک هرزه درا درحساب باش
طفلي که شوخ چشم بود پرده دربود