دولت ز دستگيري مردم بپابود
فانوس اين چراغ ز دست دعابود
چون غنچه هست اگر دل جمعي درين چمن
در گلشن هميشه بهار رضا بود
دستي که شد بريده ز دامان اختيار
دايم چو بهله در کمر مدعا بود
از بيقراري تو جهان است بيقرار
شوريده نيست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسي مي رود به باد
هر سر که چون حباب اسير هوا بود
انصاف نيست بار شدن بر شکستگان
پهلوي خشک خويش مرا بوريا بود
هر دل که نيست ياد خدا در حريم او
سرگشته تر ز کشتي بي ناخدابود
تيغ کج است پيش سيه دل حديث راست
فرعون را به چشم عصااژدها بود
صائب بود ز سايه سريع الزوال تر
پرواز دولتي که به بال هما بود