دولت ز دستگيري مردم بپا بود
فانوس اين چراغ ز دست دعابود
هر غنچه واشود به نسيمي درين چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازيچه نسيم شود کاسه سرش
هر دل که چون حباب اسير هوا بود
پيکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کي گره به کار من بينوا بود
شرم حضورچشم ز تردامنان مدار
آيينه را به چشم چه نور حيا بود
آماده شکست خودم زير آسمان
چون دانه اي که در دهن آسيا بود
روزي درين بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شويد به آب تيغ ز دل زنگ زندگي
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفينه که بي ناخدابود
صائب زخانقه به خرابات روي کن
کانجا شکسته اي که بود بوريا بود