چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پايم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج مي پرد دلم از بهر زنده رود
آبي نمي خورد دلم از بر شکال هند
اي خاک سرمه خيز به فرياد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوي ستاره سوختگي بر مشام خورد
روزي که دود کرد به مغزم خيال هند
سرمايه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سياه نسازم به مال هند
روزي که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگريد به خال هند
صائب به غير خامه شکرفشان تو
امروز کيست طوطي شکر مقال هند