شماره ٢٣٠: آمد بهار وخلق به گلزار مي روند

آمد بهار وخلق به گلزار مي روند
ديوانگان به دامن کهسار مي روند
گلها که دوش رو ننمودندي از حجاب
امروز دسته دسته به بازار مي روند
درياب فيض صحبت روحانيان که زود
چون بوي گل ز کيسه گلزار مي روند
از قيد دود زود برون مي جهد شرار
روشندلان به عالم انوار مي روند
آنان که تکيه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبين گشاده ز گلزار مي روند
آنها که مي شدند به شبگير سوي کار
پيش از سحر ز بوي گل از کار مي روند
دلبستگي به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار مي روند
بيدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به ديده بيدار مي روند
خامش نشين که مغز به تاراج دادگان
يکسر چو خامه بر سر گفتار مي روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازين محيط سبکبار مي روند
آيينه خاطران گهي از بيم چشم زخم
دانسته زير پرده زنگار مي روند
از آه عندليب محابا نمي کنند
اين غنچه ها که در بغل خار مي روند
چون بال شوق هست ز افتادگي چه باک
مرغان دلير بر سر ديوار مي روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوي
صائب ز گفتگوي تو از کار مي روند