شماره ٢٢٩: چشمي کز انتظار سفيدش نمي کنند

چشمي کز انتظار سفيدش نمي کنند
آيينه دار صبح اميدش نمي کنند
خونهاي مرده قابل تلقين فيض نيست
رحم است بر کسي که شهيدش نمي کنند
از باز ديد حاصل عمرم به باد رفت
آسوده آن که ديدن عيدش نمي کنند
باشد گران چو زنگ بر آيينه خاطران
هر طوطيي که گفت وشنيدش نمي کنند
از دور باش وحشت مجنون هنوز خلق
آرام زير سايه بيدش نمي کنند
هر کس نکرد نامه خود را چو شب سياه
از صبح عفو نامه سفيدش نمي کنند
در حشر چشم بسته سر از خاک برکند
اينجا کسي که صاحب ديدش نمي کنند
قفلي که بر گشايش غيبي است چشم او
منت پذير هيچ کليدش نمي کنند
دارند التفات به هر کس شکرلبان
بي زهر در پياله نبيدش نمي کنند
صائب سياه خانه صحراي محشرست
از گريه هر دلي که سفيدش نمي کنند