مستان که رو در آينه جام مي کنند
خونها ز غصه در دل ايام مي کنند
دامان عشق گير که اسباب حسرت است
جز درد وداغ هر چه سرانجام مي کنند
بي حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام مي کنند
پر سرکشي مکن که غزال رميده را
ديوانگان به نيم نگه رام مي کنند
تلخي نمي کشند گروهي که از بتان
از بوسه اختصار به پيغام مي کنند
مهمان باغ کيست که گلهاي شرمگين
از هم به التماس نظر وام مي کنند
دارد کباب سينه سيراب خضر را
خوني که عاشقان تو در جام مي کنند
از موج فيض بحر کرم را قرار نيست
اهل سؤال بيهده ابرام مي کنند
جمعي که قانعند به دنيا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام مي کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهاي همچو آينه را دام مي کنند
آنان که محو چاشني وصل شکرند
برزخم سنگ صبر چو بادام مي کنند
چون لاله صاف ودرد جهان را سبکروان
از پاک طينتي همه يک جام مي کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حيات خويش
نشمرده صرف راه دلارام مي کنند
جمعي که مي دهند به دل راه آرزو
صبح اميد خود به ستم شام مي کنند
صائب زمانه اي است که خاصان روزگار
در راه ورسم پيروي عام مي کنند