روزي که زخم کاهکشان را رفوکنند
بر روي چاک سينه ما در فروکنند
آنان که آستين به دو عالم فشانده اند
بالين ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردي کشان ز آينه خشت ديده اند
رازي که در حقيقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گريستن نمي رود
اين خانه را به سيل مگر رفت ورو کنند
دايم به عزتند کساني که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال مي شود
آبي که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزاي ديده بي شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گليم مرا شستشو کنند