گر يوسف مرا به دو عالم بها کنند
گرد کساديم به نظر توتيا کنند
جمعي که زير چرخ شبي روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسيم فنا کنند
چون برق تيغ نعل زوالش در آتش است
کسب سعادتي که ز بال هما کنند
نتوان به خواب دردل شب فيض صبح يافت
کاين در به روي ديده بيدار واکنند
اين راه دور زود به انجام مي رسد
از دست اختيار عنان گر رها کنند
آزادگان که دست به عالم فشانده اند
سير بهشت در دل بي مدعاکنند
جاي ترحم است به جمعي که چون حباب
خود را ز بحر دور به کسب هوا کنند
اي مدعي بسوز که عشاق بي زبان
صد داستان به يک تپش دل ادا کنند
اشکش ز دل غبار کدورت نمي برند
چشمي که تر به ياوري توتيا کنند
صائب جماعتي که به معني رسيده اند
حاشا که التفات به آب بقا کنند