جمعي که زير تيغ فنا دست وپا زنند
چون موج پشت دست به آب بقا زنند
دور قدح به مرکز ما مي شود تمام
در محفلي که ساغر مرد آزما زنند
هر قطره ايش پرده خواب دگر شود
بر روي بخت خفته گر آب بقا زنند
قرصي اگر به سفره روشندلان بود
ذرات را ز پرتو همت صلا زنند
سنگ ملامتي که به روشندلان رسد
گيرند از هوا در صلح وصفا زنند
جمعي که روي تلخ کنند از قضاي حق
غافل که زهر بر دم تيغ قضا زنند
داريم نامه اي ز دل خود سياهتر
مهر قبول بر ورق ما کجا زنند
صائب به شيشه خانه دل سنگ مي زنند
آنان که حرف سخت به روي گدا زنند