شماره ٢١١: مهر لب مرا مي منصور نشکند

مهر لب مرا مي منصور نشکند
زنجير موج باده پر زور نشکند
از درد عشق چون دل رنجور نشکند
چون زير کوه قاف پر مور نشکند
از کاسه سر نگون دگران فيض مي برند
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند
پا چون شراب بر سر مستان نمي نهد
در زير پا سري که چو انگور نشکند
عاجز نواز باش که در ديده هاشکر
شيرين ازان بود که دل مور نشکند
مرهم چه مي کند به دل داغدار ما
اين تب ز سردمهري کافور نشکند
آتش ز چوب خشک سرافراز مي شود
از دار پشت رايت منصور نشکند
بي مرکزست دايره عيش ناتمام
شان عسل حقارت زنبور نشکند
چون تر شود ز آب گره سختترشود
مهر حجاب را مي پر زور نشکند
لاف بزرگي از تو پسنديده است اگر
بر يکدگر ترا دهن گور نشکند
چرخ نشاط کاسه سايل نمي زند
تا سنگ فتنه کاسه فغفور نشکند
آزاده آن رونده که با کوههاي درد
در زير پاي او کمر مور نشکند
ما مي ز کاسه سر منصور خورده ايم
صائب خمار ما مي انگور نشکند