در موج خيز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بيضه فولاد نشکند
تيغ ترا ملاحظه از جان سخت نيست
از کوه قاف بال پريزاد نشکند
تا مي توان شکست پرو بال خويش را
مرغ اسير ما دل صياد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمي شود
طفلي که تخته بر سر استاد نشکند
اين مي کشد مرا که مبادا ز لاغري
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکي سودا که ناقص است
در هر رگي که نشتر فصاد نشکند
اين دامني که زد به کمر کوه بيستون
سخت است تيشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشي مناز که سروي درين چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستي نشد دراز بر اين گرد خوان که ني
در ناخنش قلمرو ايجاد نشکند
کام از جهان مجو که درين صيد گاه نيست
مرغي که بيضه بر سر صياد نشکند
ايمن نيم ز تنگي دل بر خيال او
از شيشه گر چه بال پريزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگي که از تپانچه استاد نشکند