آفت ز خودپسند جدايي نمي کند
خلوت علاج زهد ريايي نمي کند
مانع نمي شود ز سفر سيل را حباب
سالک حذر ز آبله پايي نمي کند
هر کس که ديد داغ کلف بر جبين ماه
از آفتاب نور گدايي نمي کند
آزادگان ز شکر و شکايت منزهند
عاشق ز درد چهره حنايي نمي کند
بارست همچو ناخنه بر چشم اهل ديد
هر ناخني که عقده گشايي نمي کند
قارون به زير خاک همان در ترددست
حرص زر از بخيل جدايي نمي کند
گوش سخن پذير طلب کن که عندليب
در برگريز نغمه سرايي نمي کند
بر مرغ پر شکسته قفس باغ دلگشاست
جان از بدن ز عجز جدايي نمي کند
صد رخنه در حصار تن افتاد چون قفس
غافل هنوز فکر رهايي نمي کند
هر چند نسبت تو به طوبي است نارسا
زين بيشتر خيال رسايي نمي کند
مزدور کارخانه ابليس مي شود
بي حاصلي که کار خدايي نمي کند
با صد دليل مرکز پرگار حيرت است
آن را که شوق راهنمايي نمي کند
از آفت است کوتهي بال و پر حصار
شهباز قصد مرغ سرايي نمي کند
تا پنبه اش به لب نگذارند چون جرس
بي مغز ترک هرزه درايي نمي کند
شد بوته گداز تمامي هلال را
الماس کار نان گدايي نمي کند
نور کلام صدق جهانگير مي شود
در پرده صبح چهره گشايي نمي کند
صائب اگر چه در قفس آهنين فتد
از خود گسسته فکر رهايي نمي کند