عاشق حذر ز ديده اختر نمي کند
از آتش احتراز سمندر نمي کند
عارف ز شاهدان مجازست بي نياز
درياکش التفات به ساغر نمي کند
نتوان فريفت تشنه ديدار را به آب
عاشق نظر به چشمه کوثر نمي کند
داغي که هست در جگر قدردان عشق
با آفتاب وماه برابر نمي کند
نقصان کمال مي شود از کيمياي خلق
خامي خلل به قيمت عنبرنمي کند
چون تيرگي نمي رود از داغ لاله زار
دل را سياه اگر مي احمر نمي کند
آن را که همچو برق بود تيغ آتشين
انديشه از سياهي لشکر نمي کند
با يک دل اين فغان که من زار مي کنم
با صد دل شکسته صنوبر نمي کند
در کندن بناي گرانسنگ ظالمان
سيلاب کار يک مژه تر نمي کند
بر سنگ آبگينه خود تا نمي زند
لب تر ز آب خضر سکندر نمي کند
از آه روشنايي دل بيش مي شود
انديشه اين چراغ ز صرصر نمي کند
سخت است پاک ساختن دل ز آرزو
صيقل علاج ريشه جوهر نمي کند
صائب به روي هر که در دل گشوده شد
چشم اميد حلقه هر در نمي کند