ريزش چو شيشه هرکه به آوازه مي کند
در هرپياله زخم مرا تازه مي کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سي پاره را به تفرقه شيرازه مي کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره اي
ايمان من به خلد برين تازه مي کند
امشب کراست عزم تماشاي ماهتاب
کز هاله مه تهيه خميازه مي کند
آن روي چون گل است ز گلگونه بي نياز
مشاطه خون عبث به دل غازه مي کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقي همان رعايت اندازه مي کند
چون ابر حاصلش ز کرم شهرت است وبس
صائب کسي که جود به آوازه مي کند