با خاطر گرفته کدورت چه مي کند
با کوه درد سنگ ملامت چه مي کند
در خشکسال آب گهر کم نمي شود
بخل فلک به اهل قناعت چه مي کند
باران بي محل ندهد نفع کشت را
در وقت پيري اشک ندامت چه مي کند
خال ترا به ياري خط احتياج نيست
اين دزد خيره پرده ظلمت چه مي کند
سيلاب صاف شد ز هم آغوشي محيط
با سينه گشاده کدورت چه مي کند
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رميده گوشه عزلت چه مي کند
تعمير خانه شاهد ويراني دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه مي کند
از پشت زرنگار خود آيينه فارغ است
محو تو سير گلشن جنت چه مي کند
صائب مرا به درد دل خويش واگذار
بيمار بي دماغ عيادت چه مي کند