جان رميده جسم گران را چه مي کند
تير ز شست جسته کمان را چه مي کند
مژگان غبار آينه اهل حيرت است
محو رخ تو باغ جنان را چه مي کند
چون مغز پخته شد شود از پوست بي نياز
يکتاي عشق هر دوجهان را چه مي کند
لنگر حريف شورش درياي عشق نيست
ديوانه تو رطل گران را چه مي کند
شکرخدا که نيست به کف اختيار ما
دست زکار رفته عنان را چه مي کند
تن پروران به رشته جان بسته اند دل
از خود گسسته رشته جان را چه مي کند
بالاتر از يقين وگمان است جاي او
جوياي او يقين وگمان را چه مي کند
در راه عشق دام عمارت مکن به خاک
از لامکان گذشته مکان را چه مي کند
صائب زبان خوش است پي عرض مدعا
بي مدعاي عشق زبان را چه مي کند